شماره ٤١٩: مرا تو دوست نداري خدا نخواسته باشد

مرا تو دوست نداري خدا نخواسته باشد
بنزد خود نگذاري خدا نخواسته باشد
برانيم ز در خويشتن بخواري و زاري
حق وفا نگذاري خدا نخواسته باشد
سگان کوي درت را چو بشمري ز سر لطف
مرا در آن نشماري خدا نخواسته باشد
ز دست عشق تو خون جگر پياله پياله
کشم تو رحم نياري خدا نخواسته باشد
بميرم و ببرم حسرت رخت بقيامت
چنين کشيم به زاري خدا نخواسته باشد
کنم بخدمت تو عرض مدعا دل ريش
تو رو بمدعي آري خدا نخواسته باشد
بتو گمان نبرد (فيض) اينقدر ستم و جور
تو اين صفات نداري خداي نخواسته باشد