شماره ٤٠٧: تا جان نشود ز اين و آن فرد

تا جان نشود ز اين و آن فرد
بر دل نشود غم جهان فرد
تا دل نشود بعشق او جفت
جان کي گردد در اين و آن فرد
در آتش عشق تا نجوشي
جان مي نتوان فداي آن کرد
بيدردي از آن تمام دردي
در دست دواي مرد بيدرد
درد است دواي هر فسرده
بفروش متاع جان بخر درد
تا مرد زنان و رهزناني
در راه خداي نيستي فرد
بزداي ز دل غبار کثرت
بنگر بجمال واحد فرد
کي (فيض) رسد بگرد مردان
تا زو باقيست ذره گرد