شماره ٤٠٥: خنگ آن کو دلش شد از جهان سرد

خنگ آن کو دلش شد از جهان سرد
روانش يافت از برد اليقين برد
تعلقها بدل خاريست يک يک
خوش آن کو از دلش خاري برآورد
نميدانم چسان مي بايدم زيست
شود تا ما سوي الله بر دلم سرد
نمي دانم چه حيلت بايد اندوخت
برآرم تا ز خارستان دل و درد
نمي دانم که خواهم باخت يا برد
بريزم روبرو بر تخته نرد
نمي دانم چه مي بايد مرا گفت
نمي دانم چه مي بايد مرا کرد
ز گرميهاي خامان سوخت جانم
دلم افسرد از گفتار دم سرد
خداوندا مرا بينائيي ده
ندانم که چه بايد گفت و چون کرد
نميسازد ترا جز نيستي (فيض)
برآور از نهاد خويشتن گرد