شماره ٤٠٤: بوئي از گلستان جان آمد

بوئي از گلستان جان آمد
بتن مردگان روان آمد
مرهم داغ سينه افکار
صحبت جان ناتوان آمد
زنگ دلهاي عاشقان بزدود
رنگ بر روي عاشقان آمد
بوي رحماني از يمن بوزيد
مصطفي را ز حق نشان آمد
خار غم در دل زمانه شکست
گل صحراي لا مکان آمد
رستخيز از زمين دل برخواست
اهل دل را بهار جان آمد
کشتگان فراق زنده شدند
موسم حشر کشتگان آمد
تن افسرده گرم و خرم شد
دي تن را تموز جان آمد
مهر جان را بهار تازه رسيد
دشمن جان مهر جان آمد
آب در نهر دهر جاري شد
رنگ بر روي آسمان آمد
در دل دوستان گل و گلزار
بر سر دشمنان سنان آمد
تيغ شد دست بولهب ببريد
بهر حماله ريسمان آمد
بهر فرعون گشت اژدرها
چوب تعليمي شبان آمد
آب شد بهر سبطيان بيغش
خون شد از بهر قبطيان آمد
منکران را جحيم و آتش و دود
دل ما را نعيم جان آمد
وصف آن بو ز بس حلاوت داشت
(فيض) را آب در دهان آمد