شماره ٤٠١: عاشقي را جگري مي بايد

عاشقي را جگري مي بايد
احتمال خطري مي بايد
نتوان رفت در اين ره با پاي
عشق را بال و پري مي بايد
گريه نيم شبي در کار است
دود آه سحري مي بايد
ديده را آب ده از آتش دل
عشق را چشم تري مي بايد
نبري پي سوي بي نام و نشان
خبري يا اثري مي بايد
از تو تا اوست رهي بس خونخوار
راه رو را جگري مي بايد
تو نه مرد چنين دريائي
رند شوريده سري مي بايد
بر تنت بار رياضت کم نه
روح را لاشه خري مي بايد
دست در دامن آگاهي زن
سوي او راهبري مي بايد
نتواني تو بخود پي بردن
مرد صاحب نظري مي بايد
چشم و گوش تو بشرک آلوده است
چشم و گوش دگري مي بايد
هست هر قافله را سالاري
هر کجا پاست سري مي بايد
ناز پرورد کجا عشق کجا
عشق را شور و شري مي بايد
چون مگس چند زند بر سر دست
(فيض) را لب شکري مي بايد
عاقبت نخل اميد ما را
از وصال تو بري مي بايد