شماره ٣٩٨: تا چند بزنجير خرد بند توان بود

تا چند بزنجير خرد بند توان بود
بي بال و پر و شور جنون چند توان بود
با بي خبران بي بصران چند توان زيست
در زمره کوران و کران چند توان بود
گر چشم تماشاي جمال تو نداريم
با حسرت ديدار تو خرسند توان بود
گر نيست بدان زلف دو تا دست رس ما
خود موي توان گشت و در آن بند توان بود
با عشق رخت هر چه بخواهي بتوان کرد
ديوانه توان زيست خردمند توان بود
ما طاير قدسيم و ز خلوتگه انسيم
پا بسته اين کهنه قفس چند توان بود
حيفست که جز بندگي نفس کند کس
چون بر سر ارواح خداوند توان بود
گر فيض جنون شامل حال تو شود (فيض)
با عيب سراپاي هنرمند توان بود
با موج محيط غمش آرام توان داشت
با شورش سوداش خردمند توان بود