شماره ٣٩٣: ندادم دل بعشق و جان روان شد

ندادم دل بعشق و جان روان شد
دريغا حاصل عمرم زيان شد
بتن تا ميرسيدم جان شد از دست
بجان تا ميرسيدم از جهان شد
نفس تا ميزدم مي شد بغفلت
مکان تا گرم ميکردم زمان شد
مرا در خواب کرد انفاس و بگذشت
ز خود غافل شدم تا کاروان شد
شدم تا بر خدا بندم هوا برد
چنين ميخواستم دل را چنان شد
همه عمرم درين انديشه بگذشت
که عمرم صرف باطل شد همان شد
بغفلت رفت عمر و فکر غفلت
ندانستم چه سان آمد چه سان شد
اگر چه فکر غفلت هوشياري است
ولي راضي بآن کي ميتوان شد
نبردم بهره از عمر صد حيف
که جان (فيض) بيجان از جهان شد
خوش آنکو گشت دلدارش دلارام
غم جانانش جان افزاي جان شد