شماره ٣٩٢: شراب عشقم اندر کام جان شد

شراب عشقم اندر کام جان شد
ز جانم چشمه حکمت روان شد
ز ترک کام کام دل گرفتم
چو در دوزخ شدم دوزخ چنان شد
زخواهش چون گذشتي در بهشتي
مکرر من چنين کردم چنان شد
چو دل ديد آنجهان بيزار شد زين
ز حق آگه چو شد زان هم جهان شد
جهان شد زينجهان و از جهان دل
فراز هر مکان و لامکان شد
بخدمت از بزرگان ميتوان بود
بهمت از ملايک مي توان شد
بنام دوست از خود ميتوان رفت
بياد دوست بي خود مي توان شد
بفکر عشقبازي دير افتاد
دريغا عمر (فيض) اکثر زيان شد