شماره ٣٩٠: زاهدم گفت زهد مي بايد

زاهدم گفت زهد مي بايد
از من اين کارها نمي آيد
جام مي گيرم ار بکف گيرم
شاهدي گر کشم ببر شايد
زهد جز اهل عقل را نسزد
رند را جام باده مي بايد
من و مستي و عشق مه رويان
ناصحم بهر خويش مي لايد
آنچه بايد نمي توانم کرد
کنم از دستم آنچه مي آيد
داده ام خويش را بدست بتان
ميکشم آنچه بر سرم آيد
خويش را وقف شاهدان کردم
تا شهيدم کنند و جان پايد
گر کشندم بلطف مي زيبد
ور کشندم بقهر مي شايد
بر سر عاشقان خود اين قوم
هر چه آرند شايد و بايد
خوشتر از شهد و شکرست اي (فيض)
زهر کز دست دوستان آيد