شماره ٣٧٨: اي خوش آن صبحي که چشمم بر جمالت وا شود

اي خوش آن صبحي که چشمم بر جمالت وا شود
يا شب قدري که در کوي توام مأوا شود
بيش ازين اي جان نيارم صبر کردن در برون
بر درت چون حلقه سر خواهم زدن تا وا شود
هم در امروز از وصالم شربتي در کام ريز
نيست آرام و شکيبائيم تا فردا شود
من بخود کي راه يابم سوي آن عاليجناب
هم مگر لطف تو پر گردد عنايت پا شود
گر کشم در ديده خاک پاي مردان رهت
کام و کام منزل اين راه را بينا شود
گر در آتش بايدم رفتن در اين ره ميروم
تا چو ابراهيم آن آتش گلستان ها شود
موسي جانرا اگر گردن نهد فرعون نفس
چشمهاي حکمت از سنگ دلش پيدا شود
بي تعلق چون مسيحا زي تو در روي زمين
تا فراز آسمان چارمينت جا شود
گر عنان اختيار خود نهي در دست او
لقمه سازد ترا اين نفس و اژدرها شود
گر ز بهر شهوت دنيا درآئي در غضب
نفس فرعونت در آتش از ره دريا شود
گام نه بر گام مردان رهش مردانه (فيض)
گر همي خواهي که در بزم وصالت جا شود