شماره ٣٧٧: من در او ميزنم امروز، باشد وا شود

من در او ميزنم امروز، باشد وا شود
گر تو داري صبر زاهد، باش تا فردا شود
ميزنم بر شمع رويش خويش را پروانه وار
تا بسوزم در جمالش لاي من الا شود
آب چشم آخر بخواهد بردنم تا کوي دوست
قطره قطره جمع گردد عاقبت دريا شود
پرتوي از مهر رويت بتابد بر زمين
بگذرد از آسمان عرش برينش جا شود
زلف اگر از روي چون خورشيد يکسو افکني
از فروغ نور رويت هر دو عالم لا شود
گر صبا از زلف مشگينت نسيمي آورد
عاشقان را مو بمو آشفته و شيدا شود
گر بميدان دست آري سوي چوگان در زمان
صد هزاران گوي سر از هر طرف پيدا شود
از غلاف مهر تيغ قهر چون بيرون کشي
بهر سبقت در ميان عاشقان غوغا شود
چشم مستت گر نظر بر نرگسستان افکند
ديده نرگس ز فيض آن نظر بينا شود
در وجودش کي تواند کرد شک ديگر کسي
آن دهان نيست هستت گر بحرفي وا شود
ناصحا عيب من بي دل برسوائي مکن
هر کسي کو عشق ورزد لاجرم دانا شود
جان بخواهي داد (فيض) آخر تو در سوداي او
آري آري اهل دل را سر درين سودا شود