شماره ٣٧٥: عشق آمد و عقل را بدر کرد

عشق آمد و عقل را بدر کرد
فرزند نگر چه با پدر کرد
بس عيب نهفته بود در عقل
عشق آمد و جمله را هنر کرد
آنها که غم تو کرد با من
کس را نتوان از آن خبر کرد
گفتم که کنم بصبر چاره
کارم را چاره خود بتر کرد
کي صبر کند علاج عاشق
بايد سد و چاره دگر کرد
هر کو بغم تو شد گرفتار
از کشور عافيت سفر کرد
جز نقش خيال تو نگنجد
غم را بايد زدل بدر کرد
پشت فلک از غم تو خم شد
يا ناله من در او اثر کرد
شرح غم عشق (فيض) ميگفت
ياري چو نيافت مختصر کرد