شماره ٣٧٣: عشق از دل گذشت تا جان شد

عشق از دل گذشت تا جان شد
جان هم از عشق تا که جانان شد
کارم از کار عشق سامان يافت
در دم از درد عشق درمان شد
ره بايمان خود نمي بردم
کفر زلف تو راه ايمان شد
هر که چشم تو ديد مست افتاد
وآنکه روي تو ديد حيران شد
هر کجا بود خاطر جمعي
در غم زلف تو پريشان شد
از وصال تو (فيض) بهره نيافت
عمر او جمله صرف هجران شد
روز عمرش بغصه و غم رفت
شب او هم بآه و افغان شد