شماره ٣٧١: آمد شبي خيالش در صدر سينه جا کرد

آمد شبي خيالش در صدر سينه جا کرد
در مسجد خرابي بتخانه اي بنا کرد
از دل ببرد صبر و از جان گرفت آرام
از سر ربود هوش و در سينه کارها کرد
حرفي ز عشقم آموخت ز آن آتشي برافروخت
کز پاي تا سرم سوخت بس شور و فتنها کرد
هم زهد کرد غارت هم رندي و بصارت
با دين و دل چها کرد با خشک و تر چها کرد
گفتي ترحمي کن بر جان ناتوانم
گفتا که عشق هرگز بخشيد يارها کرد
من شير مست عشقم در بيشه فتاده
کي تر ز خشک يا تر يا هر زبر جدا کرد
با آن عصاي موسيم آن دم که اژدها شد
فرعون و قصر او را يک لحظه ز ابتدا کرد
طوفان نوح ديدي چون شست نقش کفار
زان آب عشق بگذشت اغيار را فنا کرد
(فيض) ار تو مرد عشقي از دل برآر هوئي
هوئي که چون برآري جانرا توان فدا کرد