شماره ٣٧٠: کوه عقلي و بيابان جنونم داده اند

کوه عقلي و بيابان جنونم داده اند
حيرتي دارم از اين، کين هر دو چونم داده اند
از فلک روزي نخواهم نعمت عشقم بس است
در دل از غم رزقهاي گونه گونم داده اند
داده آندم بي خم و مينا و ساغر بادها
داده اند اما نميدانم که چونم داده اند
گاه رندم گاه زاهد گاه خشکم گاه تر
باده از جام سرشار جنونم داده اند
مستيم امروز از اندازه بيرون مي رود
يکدو ساغر دوش پنداري فزونم داده اند
گاه بيمارم گهي خوش گاه سرخوش گاه مست
غالبا چشمان جادويت فسونم داده اند
ميخورم خون جگر از خوان عشقت روز و شب
از قضا بهر غذا همواره خونم داده اند
ميخورم خون جگر تا ميبرم روزي بسر
قسمت از خوان قضا بنگر که چونم داده اند
اي که گفتي سوختي اي (فيض) و کارت خام ماند
آري آري چون کنم بخت زبونم داده اند