شماره ٣٦٥: سرم ز مستي عشق تو هاي و هو دارد

سرم ز مستي عشق تو هاي و هو دارد
دل از خيال تو با خويش گفت و گو دارد
شراب از آن يد بيضا حلال و شيرينست
طهور باد که طعم سقا همو دارد
چه سان طرب بکند دل که ساقيش لب تست
چرا طلب نکند جان چو جان گلو دارد
ز پاي تا سر عشاق شد گلو همگي
از آنکه ساقي جان بانگ اشربوا دارد
پياله چون طلبم چون که ساقي مستان
خمي بدست و بدست دگر سبو دارد
بيار هر چه دهي ميخورم ز دولت تو
فرا خور مي عشقت دلم گلو دارد
چه لطفهاست که آن يار مي کند با ما
تبارک الله هي هي چه خلق و خو دارد
چه رفعتست و جمال و کمال وجود و کرم
که آسمان و زمين گفت و گوي او دارد
نظر بلاله ستان کن بداغ ها بنگر
گذر فکن به گلستان ببين چه بو دارد
بهر طرف نگري صنعة اللهي بيني
بجان خويش نگر بين چه جست و جو دارد
ازوست باده پرست آن که را بود جاني
ز چشم ساغر پر مي ز سر کدو دارد
جواب آن غزل مولويست (فيض) که گفت
ميان باغ گل سرخ هاي و هو دارد