شماره ٣٥٠: جان گذر ميکند آن به که بجانان گذرد

جان گذر ميکند آن به که بجانان گذرد
قطره شد بيمدد آن به که بعمان گذرد
دل چو غم ميخورد آن به که غم دوست خورد
عمر چون ميگذرد به که بسامان گذرد
تا بکي وقت بلا طايل و بيهوده رود
تا بکي عمر بلا يعني و خسران گذرد
چند اوقات شود صرف جهان فاني
نه در انديشه آغاز و نه پايان گذرد
حيف از اين عمر گرانمايه که هر لحظه از آن
صرف طاعات توان کرد و بعصيان گذرد
گوش جان وصف حديث تو کنم تا جانرا
لحظه لحظه بنظر حوري و غلمان گذرد
جان و دل هر دو نثار تو کنم تا بر من
متصل لشکر دل قافله جان گذرد
دل بعشق تو دهم تا رمقي در دل هست
جان براي تو دهم تا بجهان جان گذرد
هر که در کشتي عشق آمد ازين قلزم دهر
کي دگر در دلش انديشه طوفان گذرد
(فيض) دشوار شود کار چو گيري دشوار
ور تو آسان شمري مشکلت آسان گذرد