شماره ٣٤٨: زود از درم درآي که تابم دگر نماند

زود از درم درآي که تابم دگر نماند
مي در پياله کن که شرابم دگر نماند
تا با خودم حجاب خودم از خودم بگير
رفتم چو از ميانه حجابم دگر نماند
عقلست پرده نظر اهل معرفت
عقل از سرم چو رفت نقاب دگر نماند
دور از تو با خيال تو ميداشتم خطاب
ديدم چو آن جمال خطابم دگر نماند
چندي پي سراب بتان گام ميزدم
بنمودي آب و روي سرابم دگر نماند
تا بود در برم جگر از ديده مي چکيد
در فرقتت گداخت سحابم دگر نماند
از دل زدود صيقل غم زنگ معصيت
کردم حساب خويش حسابم دگر نماند
تا بسته ام اميد به تبديل سيئات
گشتم همه ثواب عقابم دگر نماند
لوح معارف است ضمير منير من
زان ذوق درس و شوق کتابم دگر نماند
طي شد زمان نماند مکان سعي (فيض) را
ساعت رسيد رنج شتابم دگر نماند
تا چند بار تن دهدم زحمت روان
صد شکر حاجت خور و خوابم دگر نماند