شماره ٣٤٣: جان سوخته روئيست پروانه چنين بايد

جان سوخته روئيست پروانه چنين بايد
دل شيفته روئيست پروانه چنين بايد
تا لب نهدم بر لب جان ميرسدم بر لب
احسنت زهي باده پيمانه چنين بايد
گه مست ز ناسوتم گه غرفه لاهوتم
گاه از خم و گه دريا مستانه چنين بايد
چشم تو کند مستم لعلت برد از دستم
هر جام مئي دارد ميخانه چنين بايد
سرمست ز ساغر گشت دل واله دلبر گشت
تن بيخبر از سرگشت مستانه چنين بايد
زلفت ره دينم زد ابرو ره محرابم
ايمان بتو آوردم بتخانه چنين بايد
در دل چو وطن کردي جا در تن من کردي
جانم بفدا بادت جانانه چنين بايد
جز جان من و جز دل جائي کني از منزل
افغان کنم و نالم حنانه چنين بايد
در آتش عشقت (فيض) ميسوزد و ميسازد
تا جان برهت بازم پروانه چنين بايد