شماره ٣٤٢: تا مرا عشق تو با ديوانگان زنجير کرد

تا مرا عشق تو با ديوانگان زنجير کرد
فارغم از خدمت استاد و جور پير کرد
آب حيوان در لب لعل تو و ما خشک لب
حسرت آن لب مرا از جان شيرين سير کرد
روز اول بر وصالت دل نمي بايست بست
کار چون از دست رفت کي ميتوان تدبير کرد
من ندانستم که خونريز است عشقت هاي هاي
بهر قتل من قضا ديدي چها تدبير کرد
عاقبت صبح وصال دوست رو خواهد نمود
گر چه اين شام فراق او مرا دلگير کرد
دم بدم آيد نسيمي آورد بوئي ز دوست
اهل دلرا، اهل دل اينرا چنين تقرير کرد
يک نشانهاي وصالش ميرسد هردم بدل
اين نشانها پاي دل در حلقه زنجير کرد
روز وصل او نيابم جز بآه نيم شب
عاشقانرا رهنمائي ناله شبگير کرد
گفت هان رو مي نمايم جان فشان اي (فيض) نيز
زين بشارت جان فشاندم من ولي او دير کرد