شماره ٣٤١: شور عشقي گر که دلرا بر سر کار آورد

شور عشقي گر که دلرا بر سر کار آورد
بلبل گلزار معني را بگلزار آورد
آتشي در من زند از من بسوزد ما و من
گوش هستيهاي ما در حلقه يار آورد
نور روي دوست عالمگير شد موسي کجاست
پير و خاتم شود تا تاب ديدار آورد
هر که ديدار جمال دوست را انکار کرد
جرعه از باده عشقش باقرار آورد
ميکند در پرده مستي ترسم ار شوري کنم
غيرتش منصور ديگر بر سر دار آورد
ميکنم در پرده مستي تا خس خشکي مباد
در گلستان حقايق خار انکار آورد
عشق اگر در زاهدان يابد رهي از داغها
در دل چون سنگشان گلزارها بار آورد
عشق بايد تا درين افسردگان آتش زند
از ني رگهاي تنشان ناله زار آورد
در زمين دل نهال غم نشانيدم دگر
بو که بعد از روزگاري خرمي بار آورد
هر کرا خواهد چشاند از غم خود جرعه
اين متاعي نيست کانرا کس ببازار آورد
گر به بيند منکر عشاق خورشيد رخش
مو بمويش ذره ذره در دم اقرار آورد
(فيض) دم درکش زماني بر خموشي صبر کن
يار شيرين لعل شيرين را بگفتار آورد