شماره ٣٣١: گاهي بغمزه اي دلي آباد ميکند

گاهي بغمزه اي دلي آباد ميکند
گاهي بلطف غمزده اي شاد ميکند
آنکو زياد مي نرود يکنفس مرا
شام اگر مرا نفسي ياد ميکند
بيچاره و شکست اسير بلاي عشق
دل را درين قضيه که امداد ميکند
گم گشتگان وادي خونخوار عشق را
سوي جناب دوست که ارشاد ميکند
غم بر سر غم آمد و جاي نفس نماند
دل تنگ شد که ناله و فرياد ميکند
در چشم من سراسر آفاق تيره شد
شام فراق بين که چه بيداد ميکند
باد صبا بيار نسيمي ز کوي دوست
کاين بوي دوست عالمي آباد ميکند
بر من هر آنچه ميرود از محنت و بلا
جرم تو نيست حسن خداداد ميکند
باد است نزد او سخن (فيض) و شعر او
کي او بدين وسيله مرا ياد ميکند