شماره ٣٢٤: مرا درديست در دل نه چو هر درد

مرا درديست در دل نه چو هر درد
دواي آن نه در گرمست و نه سرد
دواي درد من درديست سوزان
که آتش در زند در گرم و در سرد
دواي درد من درد رسائيست
که از هر درد بيرون آورد گرد
دواي درد من درديست شافي
که روبد از دل و جان گرد هر درد
طبيبي مشفقي ربانيي کو
که دردم را تواند چاره کرد
دوايي خواهم از دست طبيبي
که تا گردم سراپا جملگي درد
نمي بينم بعالم سرخ روئي
نهم تا بر در او چهره زرد
بسوي اولياي حق نشاني
بنزد کيست يارب از زن و مرد
بسي گشتم بسي جستم نديدم
کسي کو باشدش يکذره زين درد
همه عمرم درين سودا بسر شد
نه مقصودم بدست آمد نه هم درد
بنه دل (فيض) بر دردي که داري
خوشا حال کسي کو دارد اين درد
طبيب حق دوا جز درد حق نيست
بدرد او شفا يابي ز هر درد