شماره ٣١٣: سر چو بي عشقست ننگ جان بود

سر چو بي عشقست ننگ جان بود
دل که بي دردست نام آن بود
دل که در وي درد نبود کي دلست
جان چه سوزي نبودش کي جان بود
دل ندارد جان ندارد هيچ نيست
هر کسي کو بيغم جانان بود
جان ندارد غير آن کو روز و شب
آتش عشقيش اندر جان بود
دل ندارد غير آن کو همچو من
داغ عشقي در دلش پنهان بود
دردها را عشق درمان ميکند
گرچه درد عشق بيدرمان بود
داغها را عشق مرهم مي نهد
زانکه داغ عشق مرهم دان بود
عشق باشد مرد را سامان و سر
خود اگر چه بيسر و سامان بود
عشق اگر چه خود ندارد خان و مان
عاشقانرا عشق خان و مان بود
آخر از عاشق جنون طاهر شود
دود آتش (فيض) چون پنهان بود