شماره ٣٠٩: دلم هيهاي او دارد سرم سوداي او دارد

دلم هيهاي او دارد سرم سوداي او دارد
تنم بادا فداي جان که جان غوغاي او دارد
گهي در جعد مشگيني گرفتارم ببوي او
گهي اين آهوي جانم غم صحراي او دارد
گهي در دام هجرانم اسير قيد حرمانم
گهي در قاف قربت دل سر عنقاي او دارد
زماني از گلي مستم که آرد بادي از بويش
گهي از لاله داغم که آن سوداي او دارد
گه از زلف پريشانم بروي گاه حيرانم
که آن سوداي او دارد که آن سيماي او دارد
گهي محو قمر گردم که دارد داغ او بر روي
گهي حيران خورشيدم رخ زيباي او دارد
بگلزار جهان گردم مگر بوئي از آن يابم
فتم در پاي سروي کو قد و بالاي او دارد
بگرد آن دلي گردم که در وي جاي او باشد
بقربان سري گردم که آن سوداي او دارد
اگر در ديگ سر سودا پزد دل نيست از خامي
سر سوداي او دارد غم حلواي او دارد
شکر گفتند صفرا رازيان دارد غلط گفتند
لبش شد داروي آن کو تب و صفراي او دارد
دل و جان گر فداي يار بي پروا کنم شايد
گرش پرواي دل نبود دلم پرواي او دارد
نميگيرد قراري دل طپد تا کي برين ساحل
چه سازد (فيض) اين ماهي غم درياي او دارد