شماره ٣٠٤: دلم بس نيست مأواي تو باشد

دلم بس نيست مأواي تو باشد
بيا تا ديده هم جاي تو باشد
خوشا چشم نکوبختي که در وي
جمال عالم آراي تو باشد
خوش آن سرمست عشق لاابالي
که مدهوش تماشاي تو باشد
خوش آن شيرين سخنهاي شکرريز
که از لعل شکرخاي تو باشد
نمک دارد سخن زان لعل شيرين
بده دشنامي ار رأي تو باشد
دل مخمور من بيمار آنست
که مست چشم شهلاي تو باشد
خوشا آندم که جان بپذيري اي (فيض)
سرش آنگاه در پاي تو باشد