شماره ٣٠٢: خوشا آن سر که سوداي تو دارد

خوشا آن سر که سوداي تو دارد
خوشا آندل که غوغاي تو دارد
ملک غيرت برد افلاک حسرت
جنوني را که شيداي تو دارد
دلم در سر تمناي وصالت
سرم در دل تماشاي تو دارد
فرود آيد بجز وصل تو هيهات
سر شوريده سوداي تو دارد
دلم کي بازماند چون بپرواز
هواي قاف عنقاي تو دارد
چو ماهي مي طپم بر ساحل هجر
که جانم عشق در پاي تو دارد
دل و جانرا کنم مأواي آن کو
دل و جان بهر مأواي تو دارد
نهم در پاي آن شوريده سر کو
سر شوريده در پاي تو دارد
فدايت چون کنم بپذير جانا
چرا کاين سر تمناي تو دارد
چگونه تن زند از گفت و گويت
چو در سر (فيض) هيهاي تو دارد