شماره ٢٩٤: جهان را بهر انسان آفريدند

جهان را بهر انسان آفريدند
در ايشان سر پنهان آفريدند
بانسان ميتوان ديدن جهان را
از آن در چشم انسان آفريدند
چو انسان بود روح آفرينش
ز روح الله در جان آفريدند
بيا جان در ره جانان فشانيم
که جانرا بهر جانان آفريدند
فرو نايد مگر بر درگه دوست
سرم را خوش بسامان آفريدند
دلم از درد بيدرمان سرشتند
ز دردش باز درمان آفريدند
دلم هر لحظه يا حي سرآيد
جهان را ز آب حيوان آفريدند
براي يک گل خودرو هزاران
هزاران در هزاران آفريدند
چه خوان آراستند از بهر عشاق
غذا از حسن خوبان آفريدند
نمکدان از دهان شکر ز لبها
مي و ساغر ز چشمان آفريدند
نکويان را دل آسوده دادند
دل ما را پريشان آفريدند
دل عشاق را از شيشه کردند
دل خوبان ز سندان آفريدند
دل زهاد را از گل سرشتند
گل عشاق از جان آفريدند
بپاداش سجود اهل طاعت
بهشت و حور و غلمان آفريدند
جزاي سرکشان از معدل قهر
جحيم و دود نيران آفريدند
از آن پيوست حسن و عشق با هم
کز آن اين و از اين آن آفريدند
ميان (فيض) و مقصودش ز هستي
بسي کوه و بيابان آفريدند