شماره ٢٩٣: کشد هر جنس جنس خود سخن گرد سخن گردد

کشد هر جنس جنس خود سخن گرد سخن گردد
دل از خود چون بتنگ آيد بگرد آن دهن گردد
چو گردم تشنه معني دلم ز آن لب سخن گويد
چو آب زندگي جويم در آن خط و ذقن گردد
مي و مستي اگر خواهم ز چشمانش دهد ساغر
ز حال دل خبر گيرم در آن زلف و شکن گردد
که از ضد دل بضد آيد که ضد گردد بضد پيدا
ز قد راستش پرسم بدور قد من گردد
اگر در انجمن باشم کشد دل جانب خلوت
چو در خلوت نشينم دل بگرد انجمن گردد
روم سوي چمن گر من ز آهم ميشود صحرا
بصحرا گر روم صحرا ز اشک من چمن گردد
چنانم از پريشاني که گر خواهم بلب آرم
زبان از حرف جمعيت پريشان در دهن گردد
دلم گم کرده چيزي را نميداند چه چيز است آن
اگر بوئي برد از خود بگرد خويشتن گردد
دلي کو در جهان گل نباشد وصل را قابل
بياد صاحب منزل بر اطلال و دمن گردد
حجابش ما و من باشد چو بشناسد من و ما را
شناسد گر من و ما را بگرد ما و من گردد
بود حب وطن ز ايمان وطن جان را بود جانان
وطن را گر شناسد جان بقربان وطن گردد
ز ياران (فيض) ميخواهد جوابي چون غزل گويد
دهن گرد سخن گردد سخن گرد دهن گردد