شماره ٢٩٢: در دل شب خبر از عالم جانم کردند

در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبري آمد و از بي خبرانم کردند
گوش دادند و در آن گوش سروش افکندند
ديده دادند و سر ديده روانم کردند
آشنائي بتماشاگه رازم دادند
آنگه از ديده بيگانه نهانم کردند
مستيم را بنقات حمشي پوشيدند
زين سراپرده چو خورشيد عيانم کردند
بنمودند جمالي ز پس پرده غيب
در کمالش به تحير نگرانم کردند
شد نمودار فروغي که من از حسرت آن
آب گرديدم و از ديده روانم کردند
در زمين طربم باز اقامت دادند
دايه شورش عشاق جهانم کردند
گوش جان را ز ره غيب سروشي آمد
سوي آرامگه قدس روانم کردند
باده صافي توحيد بکامم دادند
از خودي رستم و بي نام و نشانم کردند
تازه شد روح بيک جرعه از آن مي که کشيد
وقت پيران زمان خوش که جوانم کردند
گفته بودم که شوم سرور ارباب جنون
عقل و هوشم بگرفتند و چنانم کردند
داغها در دلم افروخته شد ز آتش عشق
عاقبت چشم و چراغ دو جهانم کردند
نظر همتم آنجا که توانست رسيد
بنظر پرورشم داده همانم کردند
کام دل يافتم از همت عالي صد شکر
کانچه مقصود دلم بود چنانم کردند
فيضها يافتم از عالم بالا آنشب
در ثنا تا با بد فاتحه خوانم کردند
نيست در دستم از آن فيض کنون جز نامي
همکنان گرچه بدين نام نشانم کردند
(فيض) را گفت کسي دعوي بيمعني چند
گفت خاموش سر مدعيانم کردند