شماره ٢٧٥: آن شوخ که داد دلبري داد

آن شوخ که داد دلبري داد
در فن ستمگريست استاد
بنياد مرا بخواهد او کند
کرده است دگر ستيزه بنياد
از جور و جفاش کي برم جان
وز بيدادش کجا برم داد
از غمزه کافرش صد افغان
وز دست غمش هزار فرياد
يک لحظه نمي رود ز يادم
يک لحظه نمي کند مرا ياد
باد است بگوش او حديثم
آندم که رساندش بدو باد
خرم چو شوم دلش غمين است
گردم چو غمين دلش شود شاد
گر جان خواهد فدا توان کرد
ور دل خواهد بجان توان داد
بيهوده بگرد عقل گشتم
عشقست که داد را دهد داد
مهر معشوق و آتش عشق
در سينه (فيض) تا ابد باد