شماره ٢٦٣: يار آمد از درم سحري در فراز کرد

يار آمد از درم سحري در فراز کرد
برقع گشود و روي چو خورشيد باز کرد
هم بر دل شکسته در خرمي گشاد
هم بر روان خسته در عيش باز کرد
اول ز راه لطف درآمد به دلبري
آخر ربود چون دلم آهنگ ناز کرد
افتادمش به پا ز ره عجز و مسکنت
کف بر سرم نهاد و مرا سرفراز کرد
سوي خزان عمر خزان بردم آن بهار
صد در برويم از گل رخسار باز کرد
گفتم چه ميکنند بدلهاي عاشقان
گفت آنچه با روان و دل صيد باز کرد
گفتم که ميرسد بسرا پرده قبول
گفت آنکه از قبول کسان احتراز کرد
گفتم بکنه سر حقايق که ميرسد
گفتا کسي که از دو جهان جوي باز کرد
پا از گليم خويش مکش کي توان رسيد
در گرد آنکه بر دو جهان در فراز کرد
دامان نگاه دار و گريبان، نمي توان
با آستين کوته دستي دراز کرد
بگذار کبريا ز در مسکنت درآ
خاتم بعرش هم به تضرع نماز کرد
هر جان گداز يافت ز سوزي و جان (فيض)
در بوته محبت جانان گداز کرد