شماره ٢٦١: سوخت هر چند دل بجان نرسيد

سوخت هر چند دل بجان نرسيد
کارد غم به استخوان نرسيد
جان بسي کند و روي يار نديد
دست کوشش باستخوان نرسيد
پاي خواهش ازين جهان کندم
دست کوشش بدان جهان نرسيد
خواستم تا به آسمان برسم
دست کوته به نردبان نرسيد
خواستم دل ز غم بپردازم
دست رازم بهم زبان نرسيد
غصه اين و آن دلم خون کرد
قصه دل به اين و آن نرسيد
غمگساري نماند در عالم
بکسي از کسي فغان نرسيد
از غم جان خبر نشد دل را
ناله دل بگوش جان نرسيد
بس دعائيکه از زمين برخواست
بازگشت و بآسمان نرسيد
غم پيري نخورد پير سپهر
بفغان دل جوان نرسيد
غم جاني نخورد جاناني
دل زاري بدلستان نرسيد
سوخت پروانه شمع رحم نکرد
گل بفرياد بلبلان نرسيد
ناله هر چند از دلم افروخت
شرري رو به آسمان نرسيد
اي خوش آن کس که تازه آمد و رفت
نو بهارش بمهر جان نرسيد
هر که چون (فيض) دل ز دنيا کند
بره عقبيش زيان نرسيد