شماره ٢٥٩: واعظ بمنبر آمد و بيهوده ساز کرد

واعظ بمنبر آمد و بيهوده ساز کرد
در حق هر گروه سر حرف باز کرد
ملا بمدرس آمد و درس دقيق گفت
حق را ز غير حق بگمان امتياز کرد
خالي در معرفت چو رياست پناه شد
انکار بر معارف ارباب راز کرد
زاهد ز انتظار نعيم بهشت ماند
عابد نماز را به تکلف دراز کرد
مغرور شد بعزت تقديم در نماز
آن جاه دوست کو به امامت نماز کرد
صوفي به خانقاه درآمد بوجد و شور
جمع مريد را بلقا سرفراز کرد
بر مسند محلکه قاضي چو پا نهاد
دست نهفته گير بهر سو دراز کرد
آن کو ميان قاضي و خصمين واسطه است
بنهاد دام مکر و سر حيله باز کرد
فتوي پناه هيچ مدان عمامه کوه
بر وفق مدعاي کسان مکر ساز کرد
حاکم چو بر سرير حکومت قرار يافت
بر بيکسان شهر در ظلم باز کرد
رشوة گرفت محتسب و نرخ را فزود
از لقمه حرام در عيش باز کرد
کوتاه کرد دست فقيران ز مال وقف
آن ميرزا که دست تصدي دراز کرد
مستوفي از زبان قلم حرف ميزند
خود داند و خدا سر دفتر چو باز کرد
دانا چو ديد روي زمين را گرفت ظلم
کنجي خزيد و در برخ خود فراز کرد
(فيض) از فريب شعبده اهل روزگار
با حق پناه برد و ز خلق احتراز کرد