شماره ٢٥٥: خواست دلم که ماتمم سور شود نميشود

خواست دلم که ماتمم سور شود نميشود
از سرم آتش هوا دور شود نميشود
از سر بوالهوس هوس جز غم عشق کي برد
ظلمت شب بغير روز نور شود نميشود
مهر بتان دلفريب عقل ز سر نمي برد
مستي باده هوس شور شود نميشود
آنکه چشيد ذوق مي ميل بزهد کي کند
ديده که ديد روي دوست کور شود نميشود
زاهد خشک را شراب مست کند نميکند
ديو بصحبت ملک حور شود نميشود
زاهد اگر ز بهر خلد شعله شود دلش چه سود
هر حجري ز آتشي طور شود نميشود
خوي بدي چه جا گرفت مي نرود بپند کس
مار چگونه از فسون مور شود نميشود
دوش دلم ز بار خلق کاش رهد نميرهد
پاي گران ز سر مرا دور شود نميشود
يار بوعده اي گهي خاطر (فيض) خوش کند
ماتم من بدين فسون سور شود نميشود