شماره ٢٥٣: بتاب عارض تا مهر جان بهار شود

بتاب عارض تا مهر جان بهار شود
بتاب زلفان تا ليل دل نهار شود
تمام روي تو نتوان بيک نظر ديدن
اگر چه بهر نظر چشم کس چهار شود
ستاره بنما يا هلالي از رويت
که قرص بدر خجل آفتاب خوار شود
بکف نهاده سر خود وصال ميخواهم
کدام تا بر تو زين دو اختيار شود
براي دوست بود جان که در تنست مرا
براه دوست فتم چون تنم غبار شود
بيا که تا غم شبهاي هجر عرض کنم
که گر بسينه بماند يکي هزار شود
بيا و درد دل من يکي يکي بشنو
تو چون نهي بلبم گوش خوشگوار شود
دمي چو شاد شوم ان يکاد ميخوانم
ز شش جهت که مبادا غمي دچار شود
من و غميم بهم دشمنان يکديگر
ز کارزار مبادا که کار زار شود
اگر بوصف درآرم غم فراق ترا
زبان وصف شود شعله دم شرار شود
رود چو جان ز تنم دل ز غم همان سوزد
درون خانه تن شمع اين مزار شود
بنزد دوست رو اي (فيض) يک بيک بشمر
شمرده گر نشود غصه بيشمار شود