شماره ٢٥٢: غم فراق تو اي دوست بي شمار بود

غم فراق تو اي دوست بي شمار بود
بدل چو غصه گره شد يکي هزار بود
نهان کنم غم عشق تو را چو جانم سوخت
که تا دلم بدرون شمع اين مزار بود
بهيچ چيز بجز وصل يار خوش نشود
دل ار خوش است بغيري ببوي يار بود
خوشا دلي که بجز حق بکس نگيرد انس
اگر غمي رسدش دوست غمگسار بود
ز سينه نمي گذارم که غم برون آيد
چو غمگسار بود دوست خوشگوار بود
درون سينه بدل راز خويش مي گويم
دمست پرده در او سينه رازدار بود
بآب و تاب چو آيد برون ز دل سخني
بمعني آتش و در صورت آبدار بود
مرا چه حد که کنم دعوي محبت و قرب
بدرگهي که سر سروران بدار بود
شود عزيز ابد آن کرا دهي عزت
نهي چو داغ مذلت هميشه خوار بود
چو لطف تو نبود سعي کس ندارد سود
اگر صيام و قيامش يکي هزار بود
دعا اثر نکند تا عنايتت نبود
هزار اختر سعد ار چه در گذار بود
اگر نخواسته باشي نجات عاصي را
شفاعت شفعا را چه اعتبار بود
بدست خواهش تست اختيار مختار است
چو تو نخواهي کس را چه اختيار بود
دلم چو سير کند در حقايق ملکوت
ز وعظ واعظي و شاعريم عار بود
بمجلسي که شمارند اهل عرفان را
ز (فيض) دم نتوان زد چه در شمار بود