شماره ٢٥٠: با دوست مگو رازي هر چند امين باشد

با دوست مگو رازي هر چند امين باشد
شايد ز برون در دشمن بکمين باشد
چون دوست بود همدم دم هم نبود محرم
آگه بود از رازت با دل چو قرين باشد
از راز چو پردازم از دل بدل اندازم
آگه نشود تا دم چون دم بکمين باشد
رازي که نبي از حق بي دم شنود آن را
روحش نبود محرم هر چند امين باشد
از حسن و جمالش گر رمزي بدلم گويد
در سينه نگه دارم تا پرده نشين باشد
آمد بر من يکدم برد از دل من صد غم
گفتم که همين يکدم گفتا که همين باشد
گفتم چکنم با دل تا غم نبود در وي
گفتا غم من دارد بگذار غمين باشد
چون ديد که هشيارم رفت از برم و ميگفت
عاشق چو چنان باشد معشوق چنين باشد
شيرين سخن تلخش شوري بجهان افکند
چون لب شکرين باشد حرفش نمکين باشد
بر گرد سرش گشتم گفتا مهل از دستم
عاشق چو شود خاتم معشوق نگين باشد
گويند بصحرا رو شايد بگشايد دل
صحرا نگشايد دل خاطر چو حزين باشد
گويند زاين و آن تا چند سخن گوئي
زان رو که در آن باشد زانرو که درين باشد
گه مينگرم آنرا گه مينگرم اين را
چون جلوه گه حسنش گه آن و گه اين باشد
مه پيکري از مهرش تيري زندم بر دل
من مشتري آنم کان زهره چنين باشد
آنرا که هواي او در (فيض) نماند آب
در آتشم ار سوزد جان خاک زمين باشد