شماره ٢٤٢: باده اي خواهم بدن مستي کند

باده اي خواهم بدن مستي کند
چون بجام آيد بدن مستي کند
چون رسد بر لب نرفته در دهن
مو بمويم جان و تن مستي کند
باده اي خواهم که جان بيخود کند
سهل باشد گر بدن مستي کند
باده اي خواهم که از بوي خوشش
عشق حق در جان من مستي کند
از سرم بيرون کند ما و مني
ما و من بي ما و من مستي کند
کفر و ايمان هر دو گردد مست از آن
هم يقين هم شک و ظن مستي کند
باده اي کان بيخ غم را بر کند
حزن در بيت الحزن مستي کند
غلغل آن چون فتد در آسمان
هم زمين و هم زمن مستي کند
گر ملک نوشد فلک بيخود شود
عرش و کرسي بي بدن مستي کند
جرعه اي بر خلق اگر قسمت کنند
پير و برنا مرد و زن مستي کند
زاهد و عابد اگر نوشند از آن
هر دو را سرو علن مستي کند
در چمن گر نفخه اي زان بگذرد
بلبل و گل در چمن مستي کند
گر بدريا قطره اي افتد از آن
در صدف در عدن مستي کند
گر وزد بوئي از آن بر کوه قاف
جان عنقا در بدن مستي کند
جرعه اي زان مي اگر روزي شود
(فيض) را بي ما و من مستي کند