شماره ٢٤١: اي خنک آن نيستي کو دعوي هستي کند

اي خنک آن نيستي کو دعوي هستي کند
با کمال عجز اظهار زبر دستي کند
چون درآيد از ره معني بر اوج معرفت
در حضيض جهل معني افتد و پستي کند
هستي آن دارد که هستي بخش هر هستيست او
غير او را کي رسد کو دعوي هستي کند
نيست هستي در حقيقت جز خداي فرد را
مستش ار دعوي کند هستي ز سرمستي کند
آن زبر دستست کو قوت نهد در دستها
آنکه زور از خود ندارد چون زبردستي کند
رفعت آن دارد که جز او جمله در فرمان اوست
هر که فرمان بربود ناچار او پستي کند
جاهلست آن مست غفلت کو کند دعوي هوش
دعوي هوش آن کند کز عشق او مستي کند
آن نفس هشيار ميگردم که گردم مست او
مست حق در يکنفس هشياري و مستي کند
مست مست حق بود هشيار هشيار خدا
غير اين دو گر کند دعوي بدمستي کند
ميروم با پاي دل تا دست در زلفش زنم
اين دل من بهر من پاپي کند دستي کند
غير زلف دلبران کس ديده چيزي را که آن
مو بمو و تا بتا با دانگي سستي کند
در کف (فيض) آيد ار آن مايه هر عقل و هوش
از نشاط و خرمي ناخورده مي مستي کند