شماره ٢٤٠: تا مي نخورم زان کف مستانه نخواهم شد

تا مي نخورم زان کف مستانه نخواهم شد
تا او نزند راهم ديوانه نخواهم شد
تا تن نکنم لاغر جانم نشود فربه
تا جان ندهم از کف جانانه نخواهم شد
از خويش تهي گشتم تا پر شدم از عشقش
ديگر ز چنين ياري بيگانه نخواهم شد
ناصح تو منه بندم بيهوده مده پندم
صد سال اگر گوئي فرزانه نخواهم شد
گفتي که مشو عاشق ديوانه کند عشقت
گر تو ندهي پندم ديوانه نخواهم شد
عقلست گر آبادي ويرانگيم خوش تر
ور عقل شود گنجي ويرانه نخواهم شد
آن قطره بارانم کاندر صدفي افتد
بي پرورش دريا دردانه نخواهم شد
معشوق مجازي را هنگامه بازي را
گر شمع شود پيشم پروانه نخواهم شد
دل را بخدا بندم تا خانه حق باشم
دل را به بتان ندهم بت خانه نخواهم شد
در عشق بتان کس افسانه عالم شد
من ليک بدين افسان افسانه نخواهم شد
ديوار کندم جادو در عشق پري رويان
دل مي ندهم از کف ديوانه نخواهم شد
(فيض) است و ره مردان شوريدگي و افغان
با مردم فرزانه همخانه نخواهم شد