شماره ٢٣٩: چو مهر دوست بر دل تافت اين ويرانه روشن شد

چو مهر دوست بر دل تافت اين ويرانه روشن شد
سراسر مشعلي شد دل تمام خانه روشن شد
کنون روز من از دل دل ز مهرش روشني دارد
ز نور شبچراغ عشق اين کاشانه روشن شد
شبي پروانه جانم بگرد شمع او گرديد
ز عشق شمع آتش خو دل پروانه روشن شد
بجامم ريخت ساقي در سحرگه تا شدم بيدار
شرابي کز صفاي آن دل ديوانه روشن شد
کشيدم جام گرديد از فروغ مي روانم صاف
صفا بيرون تراويد از رخم ميخانه روشن شد
گذشتم بر در بتخانه دلهاي سيه ديدم
ز توحيد آيتي خواندم بت و بتخانه روشن شد
حديث (فيض) دلهاي سيه را ميکند روشن
دل زهاد را ديدم کزين افسانه روشن شد