شماره ٢٣٨: ز مهر آن پري رويم دل ديوانه روشن شد

ز مهر آن پري رويم دل ديوانه روشن شد
سراسر مشعلي شد دل تمام اين خانه روشن شد
شراري بر دل آن آشنا ننشست آن را هم
وزين مشعل دل تاريک هر بيگانه روشن شد
شبي آمد بدين ويرانه گفتا اي فلان چوني
کشيدم آهي از دل سقف اين ويرانه روشن شد
فروغ آهم از دل دل ز مهرش روشني دارد
ز در شبچراغ عشق اين کاشانه روشن شد
چو آبم برد اين آتش زاشگم ديده شد دريا
چو روزم تيره شد از غم ز آهم خانه روشن شد
چو آه آتش افشانم ز سوز دل بگردون شد
کواکب از شرار اين دل ديوانه روشن شد
چو روي اين غزل را (فيض) در طور حقيقت کرد
ز فيض آن دل هر عاقل و ديوانه روشن شد