شماره ٢٣٠: عارف خداي ديد در اصنام و حال کرد

عارف خداي ديد در اصنام و حال کرد
زاهد ز حق ببست دو چشم و جدال کرد
با زاهدان خام نجوشند عارفان
آنکه اين خيال پخت خيال محال کرد
زاهد برو که نيست مرا با کسي نزاع
دانا باهل عربده کي قيل و قال کرد
هر کو نکرد حال چه داند که حال چيست
آنکس شناخت حال که خود ديد و حال کرد
حق بين ز خويش رفت چو مه طلعتي بديد
از ذواالجمال رو بسوي ذوالجلال کرد
عارف ز روي خوب به بيند خداي را
با چشم غيرتش چو نظر در جبال کرد
گه در سما و ارض و گهي خلقت جميل
در هر نظر ملاحظه آن جمال کرد
مشتاق بيخودي نظرش سوي جام نيست
جام ار نداد دست مي اندر سفال کرد
واعظ چه گفت ديدن خوبان حلال نيست
گفتم ترا حرام مرا حق حلال کرد
ناصح چه گفت روي نکو آفت دلست
از ساده لوح بين که مرا خود خيال کرد
گفتي که باطل است کدامين و حق کدام
حق روشن است و باطل آنکه اين سؤال کرد
دنياست باطل و نظر هر که سوي اوست
وانکس که بهر سيم و زرش قيل و قال کرد
از خاک برگرفت و دگر سوي خاک برد
اين صد هزار شوي چها با بعال کرد
از پا فکند نخل جوانان سر و قد
با خلق بين چه شعبده اين پير زال کرد
جاي تو نيست بکن دل ازين جهان
بسيار سروري چو ترا پايمال کرد