شماره ٢٢٨: خنک آن روز که از عقل نجاتم دادند

خنک آن روز که از عقل نجاتم دادند
سوي آرامگه عشق براتم دادند
يار مستان خرابات الستم کردند
از دم روح فزاشان برکاتم دادند
عشق بگرفت مرا از من و بنشست بجا
سيئاتم ستدند و حسناتم دادند
فيض هر نشأه ز فيض دگري بهتر بود
وقت شان خوش که نشان نشئاتم دادند
عشق صوري عجبي در دل افسرده دميد
مرگ را سر ببريدند و حياتم دادند
هر چه دادم بعوض خوبتري بگرفتم
چون گذشتم ز صفت جلوه ذاتم دادند
چون سپردم صفت و ذات باهلش يک يک
نوبنو خلعتي از ذات و صفاتم دادند
بار عقلي که از آندوش دلم بود گران
چون فکندم ز غم و غصه نجاتم دادند
زير خط آب حيات از لب او نوشيدم
ره بسر چشمه خضر از ظلماتم دادند
چه گشادي که شد از دولت عشقم روزي
شکر لله که در اين شيوه ثباتم دادند
هر چرا يافتم از دولت شبخيزي بود
کام جان از برکات خلواتم دادند
کاسه فقر گرفتم بکف عجز و نياز
چون بديدند فقيرم صدقاتم دادند
(فيض) تبديل صفت کن بصفات معشوق
کاين مقامات ز تبديل صفاتم دادند
اين جواب غزل حافظ آگاه که گفت
«دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند»