شماره ٢٢٧: بيا بيا که نويد از جناب دوست رسيد

بيا بيا که نويد از جناب دوست رسيد
که عيد تو منم و عود مينمايد عيد
محال ديو مده در دلت ملک آمد
مباش غافل و وقت قدوم دوست رسيد
نداري ار تو دل قابل نزول ملک
بيا ز من بخر آن دل کجا توانش خريد
بکوش تا بتواني اگر چه رفت قلم
شقي شقيست بروز ازل سعيد سعيد
بود که کوشش ما نيز در قلم باشد
تو از سعادت روز ازل مشو نوميد
بزار بر در رحمان و منتظر ميباش
که اينک از يمن قدس نفخه نفخه وزيد
دلي که جاي شياطين بود در او نه دلست
دل آن بود که بود بر درش رقيب عتيد
برون شدن نه پسندد دمي ملائک را
درون شدن نگذارد جنود ديو مزيد
درون خانه دل ديو را چه زهره ورود
خداي هست چو نزديکتر ز حبل وريد
شراب تازه کشد دم بدم ز جام الست
کسي که يافت حيات ابد ز خلق جديد
خموش چون شود از گفتن بلي آنکو
بگوش هوش خطاب الست از تو شنيد
شهود عشق ز نجواي نحن اقرب مست
جنود زهد ينادون من مکان بعيد
و نحن اقرب خط مقربي باشد
که قرب را ز ره خويش ميتواند ديد
وليس ذلک الا لمن ز جا و غدي
وليس ذلک الا لمن يخاف و عيد
بيمن (فيض) هدايت گرفت عالم را
که رهنماي کسانست از ضلال بعيد