شماره ٢٢٤: بي لقاي دوست حاشا روزگارم بگذرد

بي لقاي دوست حاشا روزگارم بگذرد
سربسر چون زندگاني بي بهارم بگذرد
بي جمال عالم آرايش نيارم زيستن
عمر بيحاصل مگر در انتظارم بگذرد
گر سرآيد يک نفس بيدوست کي آيد بکف
در تلافي عمرها گر بيشمارم بگذرد
بي قراري بر قرار ستم اگر صد بار يار
بر دل بيصبر و جان بي قرارم بگذرد
گرچه ميدانم بسويم ننگرد از کبر و ناز
مي نشينم بر سر ره تا نگارم بگذرد
از براي يک نظر بر خاک راهش سالها
مي نشينم تا مگر آن شهسوارم بگذرد
جويباري کرده ام از آب چشم خود روان
شايد آن سرو روان بر جوي بارم بگذرد
بر من او گر نگذرد تا جان بود در قالبم
ميشوم خاک رهش تا بر غبارم بگذرد
صد در از جنت گشايد در درون مرقدم
نفخه از کوي او گر بر مزارم بگذرد
بر مزارم گر گذار آرد ز سر گيرم حيات
يارب آن عيسي نفس گر بر مزارم بگذرد
ياد وصلش بگذرد چون بر کنار خاطرم
دجله از اشگ خونين بر کنارم بگذرد
در دل و جان داده ام جاي خيالش بر دوام
اشگ نگذارد بچشم اشگبارم بگذرد
روز ميگويم مگر شب رو دهد شب همچو روز
در اميد يک نظر ليل و نهارم بگذرد
پار ميگفتم مگر سال ديگر، اين هم گذشت
سال ديگر نيز ميترسم چو پارم بگذرد
عمر شد مر (فيض) را در حسرت و در انتظار
کي بود حسرت نماند انتظارم بگذرد