شماره ٢٢٣: تا بکي اين نفس کافرکيش کافرتر شود

تا بکي اين نفس کافرکيش کافرتر شود
تا بچند اين ديده بي شرم ننگ سر شود
بس فسون خواندم برين نفس دغا فرمان نبرد
بس نصيحت کردمش شايد بحق رهبر شود
عمر خود را صرف کردم در فنون علم و فضل
تا بود چشم دلم از علم روشن تر شود
بر من اين علم و هنر درهاي رحمت را ببست
ديده هرگز کس کليد قفل قفل در شود
گفتم آخر ميکنم کاري که بهتر باشد آن
من چه دانستم که آخر کار من بدتر شود
اي خدا رحمي بکن بر بنده بيچاره ات
بد بود نيکوش کن نيکوست نيکوتر شود
بنده را ارشاد کن شايد رسد در دولتي
هر کرا مرشد تو باشي ز آسمان برتر شود
آنکه قابل نيست ز ارشاد تو قابل ميشود
ور بود قابل ز ارشاد تو قابل تر شود
دانشي را لطف کن کز وي محبت سرزند
شايد از اکسير عشقت اين مس من زر شود
عزم و اخلاصي بده تا معرفت گيرد کمال
معرفت کامل چو شد اخلاص کاملتر شود
چو نشود اخلاص کاملتر رسد سلطان عشق
آنچه بود افسار در سر بعد از اين افسر شود
سهل و آسان کي دهد دست اين چنين گنجي مگر
پاي تا سر زاري و افغان چشم تر شود
تا نباشد بنده را عزم و اخلاص علي
کي اميرالمؤمنين و نفس پيغمبر شود
سالها بايد بگردد آفتاب و مشتري
تا که در برج سعادت نطفه حيدر شود
در زمين دل بکار اي (فيض) تخم معرفت
پس ز چشمش آب ده تا ريشه محکمتر شود
پس بچين از شاخسارش ميوه هاي گونه گون
کز لطافت رشک باغ و جنت و کوثر شود