شماره ٢١٩: خوش آنکه هستي من بر باد رفته باشد

خوش آنکه هستي من بر باد رفته باشد
سر تا بپاي خويشم از ياد رفته باشد
اي دوست با من زار ميکن هر آنچه خواهي
سهلست بر اسيري بيداد رفته باشد
گر در هواي وصلت صد خرمن وجودم
بر باد رفته باشد بر باد رفته باشد
وقت رحيل خواهم آن سو بود نکاهم
تا جان بنزد جانان دلشاد رفته باشد
گر بيستون صبرم هجران ز پا درآورد
بادا بقاي شيرين فرهاد رفته باشد
گردون بسي غمم ريخت بر سر وليک حاشا
از من بسوي گردون فرياد رفته باشد
در راه عشق بايد پا را ثبات باشد
سر گو درين بيابان بر باد رفته باشد
در وادي محبت مجنون اسير ليليست
هر چند از دو عالم آزاد رفته باشد
شوخي بيک کرشمه صد مرغ دل کند صيد
تا چشم بر هم آيد صياد رفته باشد
ماهي بهر نکاهي بسمل کند سپاهي
تا ديده ميگشايند جلاد رفته باشد
با کس بدي که کردي در خاطرت نگهدار
ور نيکي است بگذار از ياد رفته باشد
اي (فيض) در غم يار تن را خراب ميدار
تا جان بنزد جانان آباد رفته باشد