شماره ٢١٧: خوش آن زمان که رود جان بدان سراي فراخ

خوش آن زمان که رود جان بدان سراي فراخ
خوش آن نفس که برآيد در آن هواي فراخ
ز غصه در قفس تنگ آسمان مرديم
برون جهيم ازين تنگنا بجاي فراخ
به بند طاير جان اندرين قفس تا چند
برون رويم و به پريم در هواي فراخ
ز جنس پر غم دنياي دون خلاص شويم
رويم خرم و خوش دل بدان سراي فراخ
نه جاي ماست سراي پر از کدورت و غم
رويم تا بطرب جاي با صفاي فراخ
ز چه چه يوسف کنعان برون رويم آزاد
شويم پادشه مصر دلگشاي فراخ
چه يونس از شکم ماهي جهان برهيم
برون رويم و بگرديم در فضاي فراخ
ز تنگناي هيولاي عالم اجسام
سفر کنيم به اقليم روح و جاي فراخ
چه مانده ايم درين تيره خاکدان اي (فيض)
چو جان ماست از آن جاي با ضياي فراخ